سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین و کوتاه ترین راه

شهید مهدی باکری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

((مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ

مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً)) احزاب/23


از مومنین مردانی هستند که صادقانه به آنچه با خدا عهد کرده بودند وفا کردنداین آیه را بر سر سربازان و شهدا تلاوت می‌فرمودند

شهید مهدی باکری

                                   **مهمان خوش قول**

زمستان سال 63 بود.برف همه جا را پوشانده بود و هوابه شدت سرد بود.منزل

مشغول کارهای روزمره بودم که صدای زن تلفن توی اتاق پیچید،گوشی تلفن

را برداشتم : ((بفرمایین .)) سلام واحوال پرسی که کرد،شناختمش .من هم

جواب سلام اورا دادم و گفتم : (( خوش آمدین چه عجب از این طرف ها.....))

گفت : ((امروز از منطقه آمده ام ، گفتم یک احوال پرسی کنم.)) خوش حال

شدم و قبل از هر چیزی برای شام دعوتش کردم ، او هم قبول کرد وقول داد

برای شام بیاید منزل ما . خوش حالی ام دو برابر شده بود . دست به کار شدم تا

شام خوبی درست کنم .....


ساعت 9 شب شده بود و هنوز از مهمان ها خبری نبود. کم کم دل نگران

می شدم که زنگ تلفن به صدا درآمد،گوشی را برداشتم و آقا سید خودمان بود.

پرسیدم : ((از آقا مهدی و دوستش چه خبر؟ خیلی دیر کرده اند و شام خیلی

وقته حاضره.)) آقا سید زد توی ذوقم و گفت : ((فکر نمی کنم آقا مهدی بتونه

شام بیاد آنجا،اما برای استراحت میاد.))

ناراحت شدم وگفتم : ((اگر قرار بود نیاد پس چرا قول داد؟)) آقا سید

گفت : ((خوب با مسئولین شهر جلسه داشت ، شاید این ساعت شام را یک جایی

خورده . ))


ناراحتی ام چند برابر شد .پیش خودم از آقا مهدی رنجیده خاطر شده

بودم.ساعت 10 شب را نشان می داد ،زنگ منزل به صدا در آمد ، زود در را

باز کردم و چهره نورانی آقا مهدی توی قاب چشمانم جا گرفت . از خوشحالی

در پوستم نمی گنجیدم. بدون هیچ صحبتی رفتم سر اصل مطلب : ((آقا مهدی !

چرا بدقولی کردین؟!به خاطر شما برای شام کوفته تبریزی حاضر کرده

بودم.)) آقا مهدی گفت : ((کی گقته ما شام خوردیم ؟! زود شام را آماده کن. ))


پیام این نوشته : ((بیاییم تمرین کنیم خوش قول باشیم))

 

((شادی روح این شهید والامقام صلوات))



[ سه شنبه 94/1/18 ] [ 9:37 صبح ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر